شعر - داستان- خاطره
امروز را جور دیگری می بینم
گونه هایم گرم از بوسه خداوند
سرخی لبانم چو آتش گداخته
نمیخواهم لحظه ای زا از یاد ببرم
شادمانی ام همین امروز است
به فردایش نگذارم
شاد باشم یا که نه
غمگین و فسرده
هرچه را کنم امروز شروع
همه روزم متصل به آن لحظه
سپیده دم زده از روی چشمانم
من افق را تا بی کران می بینم
تا غروبش در چشم من جا کرده
می گذارم دیرز را هر چه هست تفسیرش کند
این دو گوش من روزهاست که در و دروازه شده
امروزم را شادم شادی ام را هم به تو
هدیه ای ناقابل
فردا روز ی دیگر ست
امروز را دریاب
گذشته مرده
نظرات شما عزیزان: