شعر - داستان- خاطره
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .
دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت .
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقیقت
با ظاهری آراسته نمایان می شود
نظرات شما عزیزان: