شعر - داستان- خاطره
صورت خورشید
ز شرم و حیا
سرخ گون شده چون لاله صحرا
از پشت دزدکی نگاهش
می شود فهمید همه ماجرا را
انگار معشوق خود را
از آن طرف خیابان دیده
تا اوج آسمان سر کشیده
دزدکی نگاهش را بریده
اما نمیداند رنگ رخساره
خبر دهد از سر درون
رسوا شده این بار
عاشقی و رسوایی اش
شهره عالم گیرند
درد خورشید همه آنست
که عشق میداند و اما
نمی داند.......
معشوق کی خواهد آمد
نمی داند.....
نظرات شما عزیزان: