شعر - داستان- خاطره
اینجا کسی به فکر غریبه ای در راه نیست
خوش بحالت غریبه
تو را با گرمای گلوله ای میکشند
بدا بحال من
من آماج تیرهای حرفهای
زیر گوشی – در گوشی ام
من تاوان حسادتهای
چشمهای گشنه را میدهم
هر روز با حرفی و نگاهی
آنچه را که خود ندارند
زمن هم می ستانند
آینجا شهر آشنا کش است
از حرفهای ناپخته گرفته
تا دلهای زخمی
همه را ارزان می خرند
و
قربانی می کنند.
نظرات شما عزیزان: