گرگهای فرمانروا


شـــــــــــــــــــــهر یــــــــــادمان

شعر - داستان- خاطره

 گفت دانایی که گرگی خیره سر 
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب ، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر 

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

و آنکه از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست

و انکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با توپیر

روز پیری ،گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند


وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب ؟ ...

 

<<فریدون مشیری>>



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 10 فروردين 1392برچسب:,| ساعت 21:37| توسط طیبه |


آخرين مطالب

قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت