شعر - داستان- خاطره
سالی است که من
در آشنای غربت زیسته ام
هر روز فکر رفتن رویا شده
هر ساعت در آرزوی اتمام
من
من میتوانم صبر کنم
میتوانم رویایم را مخفی کنم
ولی
نمیشود عشقم را زیاد ببرم
هر روز از پیکر من کم میشود
هیچش نمیداند کسی
خداوندا تو کز راز دلم باخبری
در جستجوی چه ام
اما
هیچ دوستم میداری؟
بیا
بیا کمکی کن مرا
دستانم سردم را
در دستان گرمت
بفشار
بیا بیا.
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در جمعه 22 دی 1386برچسب:, | ساعت
22:28| توسط طیبه | نظر بدهيد