شعر - داستان- خاطره
میدانم که صبر سنگین است
میدانم که هر چه میخواهی
هر چه دعا کنی
هیچ خواهد شد
من...
نمیدانم کی- چه وقت
رفتنم را جشن خواهم گرفت
حال که باید باشم، می مانم
اما دزدان و رهزنان
هر روز تهدیدی برای جان و مال
هر روز که صبح بیدار میشوم
گرگها در کمین من زوزه کشان میخوانند
هر روز شغالها برای ترس من
صداهای عجیبی دارند
میدانم که ازین جنگل نمای خوف انگیز
بیرون خواهم رفت
من.....
میدانم
اما
اما نمیدانم کی- چه وقت
نوبت رفتن من است!!.
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در شنبه 23 آذر 1386برچسب:, | ساعت
8:53| توسط طیبه | نظر بدهيد